شنیدهاید میگن: خوشی زده زیر دلش؟ حکایت بابای من است که هوس کرده برگرده ایران! از سرزمین کفار مستمری می گیرد، آنقدر که برای پرداخت اجارهخانه و قبضها و خوراک و پوشاک و یک زندگی بدون بَرج کافی باشد. دو تا جراحی روی زانویش انجام دادهاند و الان کشککهای زانوی هر دو پایش مصنوعی است. حتی ردی هم از جای بخیهها پیدا نیست، پولش را تمام و کمال بیمه داده است. در خیال برای خودش برنامهریزی کرده است که میآید ایران و یک خانه اجاره میکند (منظورش آپارتمان نیست، خانهی حیاطدار میخواهد) و یک ماشین میخرد و یک کارگاه هم اجاره میکند و چندتا کارگر استخدام میکند و با آشناییهایی که از سابق دارد، دوباره سفارش کار مبلسازی میگیرد و خودش بالای سر کارگرها میایستد و آنها کار میکنند و همه با هم به خوبی و خوشی زندگی میکنند! یکی بگه چطوری میشه از خواب بیدارش کنم؟ و برگشتن به ایران رو از سرش بیرون کنم؟ نمیداند در این مملکت «امام زمان» حقوق یک مهندس لازمه تا فقط پول ماهیانهی داروهایش را پرداخت کند، بقیهی خیالاتش که احتیاج به پول «شهرام جزایری» دارد. |