هر روز کتاب میخونم شاید کمک کنه رابطهی بهتری داشته باشیم، من، تو، بابات. این روزها سرم گرم و دلم سرده.
هزارتا حرف دارم باهات، هزارتا کار هست که میخوام برات انجام بدم.
راستی که مامان شدن کار سختیه. صبحها که از خواب پا میشی چشات سیاهی میرن، بعد نوبت حالت تهوعه، بعد از اون سر دلت سنگینه، اما دلت ضعف میره و گرسنته. بعدازظهر نوبت خستگیه و سنگینی، نصف شبها هم نوبت دلدرده، ...
البته بابا بودن هم سخته، چون صبحها علی مدام اطرافمه تا ببینه چه کاری میتونه برام بکنه و شبها هم بیدار میشه ظرف مییاره اگر خواستم بالا بیارم یا چند تا بالش میگذاره پشتم تا دلدردم بهتر بشه. و اصرار داره هر وقت کاری داشتم صداش کنم، اما من دلم نمییاد آخه صبحش باید بره سرکار، مثل من.
تازه اینها چیزاییه که میبینم، اگر قرار باشه علی هم به اندازهی من فکر و خیال این که چه خواهد شد داشته باشه که بیچاره علی. |