ماه رمضون بود و دخترداییام مهمان ما بود، با خواهرم رفته بودند استخر و توی گوششان آب رفته بود و هر دو گوشدرد داشتند. ما بچهها همیشه به بزرگترها التماس میکردیم که ما را هم موقع سحری خوردن بیدار کنند، بعد که میآمدند بیدارمان کنند، التماسمان میکردند که بیدار شویم و ما بیدار نمیشدیم! بابام هم برای بیدار کردن دخترداییام با صدای بلند گفت: حالا که بیدار نمیشود، بگذارید بخوابد و سهم زولبیا و بامیهاش را بدهید من بخورم. صدای دخترداییام درآمد: عموجون من بیدارم. یک بار دیگر، همان دخترداییام خانهمان مهمان بود، باز هم با خواهرم رفته بودند استخر و گوشش درد میکرد. کمی هم به خاطر دوری از مامان و بابایش خودش را لوس میکرد. بابام پرسید: گوشدردت خوب شد؟ گفت: نه، هنوز درد میکنه. بابام پرسید: فکر میکنی بریم دکتر خوب شه؟ گفت: نه. دوباره بابام پرسید: فکر میکنی، کباب بخوری خوب میشه؟ جواب داد: آره |