من از ۲ سالگیام خاطرات روشنی دارم. آن زمان که رودهن زندگی میکردیم. من به خوبی حیاط و آشپزخانه و حتی جای اجاقگاز و شیر ظرفشویی آن خونه و اتاقها و در و کوچه و در مشترک بین خانهی ما و خانهی همسایه را به خاطر دارم. همچنین خاطراتی از پسر همسایهمان به نام امیرحسین و خواهرش ملوسک.
خاطرهی عروسی دختر همسایهمان هم یادم هست که آن در مشترک باز بود و من خیلی ذوقزده بودم و مرتب از آن در میرفتم خانهی آنها که عروسی بود و برمیگشتم خانهخودمان. همسایهمان که صاحبخانهمان هم بود، اردبیلی بودند و برای عروسی دخترشان هم آشدوغ پخته بودند. حتی خوردن آن آش را هم به خاطر دارم، وقتی که کاسه دستم بود و میخوردم.
از رودهن خاطرات دیگری هم دارم مثل این که یک شب مهمان داشتیم و یکی از مهمانها که احتمالا داییام بوده، داشت حرف میزد که من حرفایش یادم نیست اما یادم است که یک جملهای را ریتمیک تکرار کرده بود که من خیلی خوشم آمده بود و زود هم یادش گرفته بودم و شروع کردم به تکرارش و دویدن در خانه. اما بر خلاف انتظارم دعوایم کردند. سال ۵۶ بود و آن جمله ریتمیک تکرار «مرگبر شاه، مرگبر شاه، مرگ بر شاه» بود و در آن زمانه حرف خطرناکی بوده که بزرگترها را مجبور کرده بوده من را دعوا کنند و خودشان را هم سانسور.
گاو اختر خانم هم یادم هست که عزیزم پشت در اتاق تقلید صدای گاو میکرد و میگفت: سحر بدو بیا بخواب، گاو اختر اومد بخوردت و من که بر خلاف الان در بچگی گویا سرتق بودهام، میگفتم: عزیز بیا میدونم تویی.
|